loading...
کانون ادبی بهار
سیدرضا ستوده بازدید : 147 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (2)

دوشنبه بیستم آذر ۱۳۹۱تهران- خیابان طالقانی-ساختمان اوج- خانه ترانه و سرود انقلاب اسلامی

ساعت کمی از ۳بعد از ظهر گذشته است.مراسم در یک فضای صمیمی آغاز شده است.

به همراه تعدادی از همراهان کانون ادبی، خودمان را به این جمع رساندیم. شب شاعر"پاسداشت شاعر و ترانه سرای انقلاب اسلامی مصطفی محدثی خراسانی"

هفت هشت نفری سخنرانی نمودند.همه اذعان داشتند که محدثی از کانون های شهر مشهد سردرآورده است و نقش کلیدی در مدیریت فرهنگی کانون های مشهد را ایفا نموده.

از حاضرین رضا اسماعیلی بود که ویژگی های محدثی را اینگونه گفت:

- سعه صدر بالایی دارد

- در کنار جوششی بودن شعر به کوششی بودن آن نیز معتقد است

- معناگرایی شعر را بسیار رعایت می کند

- زبان بازی نمی کند

-آرمانگرایی در شعر او به چشم می خورد

-در حوزه نقد و پژوهش فعالیت می نمایدو...

از دیگر افرادحاضر در جلسه می توان به وحید جلیلی"سردبیر مجله راه"دکتر حسینی "رایزن فرهنگی در ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی"،علی محمدمودب" شاعر"،آرش شفاهی " شاعر و روزنامه نگار"،محمد داودی"سردبیر فصلنامه شعرحوزه هنری"،سعیدی راد"شاعر"،محمد مهدی سیار"شاعر" و...اشاره نمود.

در پایان مراسم هم از محدثی خراسانی و همسرشان تقدیر شد

یک دوبیتی از محدثی خراسانی

"همه شب با دوچشم پرستاره

به تشبیه و مجاز و استعاره

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل

دلم را می سرایم پاره پاره"

 

سیدرضا ستوده بازدید : 51 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

شعر(بحرطویل) از حمید برقعی

 

عصر یک جمعه ی دلگیر .دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است ؟چرا آب به گلدان نرسیده است ؟چرا لحظه ی باران نرسیده است ؟و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است ؟به ایمان نرسیده است و غم عششق به پایان نرسیده است ؟بگوحافظ دل خسته زشیراز بیاید
بنویسد .که هنوزم که هنوزاست چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است ؟دل عشق ترک خورد :گل زخم نمک خورد :زمین مرد:زمین مرد :خداوند گواه است. دلم چشم به راه است و در حسرت یک پلک نگاه است.ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی: برسد کاش صدایم به صدایی ....
بقیه این شعر را در ادامه مطلب بخوانید

سیدرضا ستوده بازدید : 67 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

سلام به دوستان همیشگی

روز یک شنبه۱۲/آذر روز پرخاطره ای بود که تعدادی از برو بچه های کانون یک نشست دو ساعته را با نویسنده کتاب "شاخه های درخت آلبالو"تجربه کردند.

مردی با قامت بلند،محجوب و نگاهی آرام

در این نشست صمیمی از هر دری در حوزه داستان سخت گفته شد. البته باتوجه به وقت اندک همه دوست داشتیم جواب تمام سوالهایمان را بشنویم. اکبر خلیلی هم با حوصله بسیار و تامل وصف ناپذیر به سوال ها پاسخ می داد. از خاطراتش می گفت. از اولین برخورد با محمود گلابدره ای نویسنده "لحظه های انقلاب" سخن گفت و...

خلیلی گفت: کتب های جلال را در دوران نوجوانی خوانده ام.بسیار تحت تاثیر کتاب

 "بچه مردم"جلال قرار گرفته ام. هر بار که این کتاب را خواندم ساعت ها گریستم.

وی در ادامه توصیه هایی داشتند که به اختصار به آنها اشاره می کنم:

1-      یک شاعر یا نویسنده نباید به چیزهای زشت جامعه دچار شود

2-      برای شعر گفتن باید کتاب های روان شناسی اجتماعی را خواند

3-      موضوعاتی که انتخاب می کنیم باید بکرباشد، تکراری نباشد

4-      برای انتخاب موضوع به گره های روزمره زندگی  که با فکر می توان از آن عبور کرد توجه کنیم.

5-      برای حل مشکلات  راه های مختلفی وجود دارد

6-      در نوشتن عجله نکنیم

7-      برای هرموضوع در داستان نویسی حد اقل باید 3یا 4 ماه فکرکرد.

8-      نمایشنامه پدر داستان است.

9-      با نوشتن نمایشنامه خوب میتوان داستان نویس خوب شد.

10-  کتاب سعدی را بخوانید.سعدی پدر است،سعدی پدر است، سعدی پدر است

11-  آثار کلاسیک جهان در نمایشنامه نویسی را بخوانید. مثل هملت و...

انجن بهاربرای ایشان که نویسنده ی متعهدی است آرزوی سلامتی دارد.

آثار خلیلی را در ادامه مطلب بخوانید

 

عکس هایی از صحبت با اکبر خلیلی و جلسه هم اندیشی:

سیدرضا ستوده بازدید : 29 یکشنبه 12 آذر 1391 نظرات (1)

سلام به دوستان و همراهان عزیز

جلسه هم اندیشی کانون بهار با موضوع:

 شهید مطهری و حافظ

با حضور نویسندگان محترم عبد العظیم صاعدی و اکبر خلیلی

و شاعر گرانقدر کامران شرفشاهی

زمان روز یک شنبه مورخ12/9/91 ساعت 15الی 17

مکان سالن کنفرانس آموزش و پرورش پیشوا

سیدرضا ستوده بازدید : 41 دوشنبه 06 آذر 1391 نظرات (0)
متن کامل ترکیب بند محتشم کاشانی

باز این چه شورش است که در خلق عالم است   باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین   بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو   کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب   کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست   این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست   سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند   گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین   پرورده‌ی کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خورده‌ی طوفان کربلا   در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار می‌گریست   خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک   زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان   خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکند   خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد   فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم   کردند رو به خیمه‌ی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد   کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی   وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه   سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت   یک شعله‌ی برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان   سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک   جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست   عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی بروز حشر   با این عمل معامله‌ی دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند   ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند   اول صلا به سلسله‌ی انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید   زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش   اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها   افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود   کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه‌ی ستیزه در آن دشت کوفیان   بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید   بر حلق تشنه‌ی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو   فریاد بر در حرم کبریا زدند
روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب   تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنه‌ی او بر زمین رسید   جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه‌ی ایمان شود خراب   از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند   طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند   گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد   چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش   از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار   تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال   او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند   یک باره بر جریده‌ی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر   دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین   چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک   آل علی چو شعله‌ی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت   گلگون کفن به عرصه‌ی محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا   در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز   آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل   شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار   خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه   ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن   گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر   افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود   شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل   گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی   روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد   نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد   شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند   هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید   هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت   چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد   بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان   بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی‌اختیار نعره‌ی هذا حسین زود   سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول   رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست   وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی   دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست   زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت   از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات   کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه   خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین   شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد   وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین   ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند   در ورطه‌ی عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان   واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا   طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر   سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام   یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو   غلطان به خاک معرکه‌ی کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد   کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد   بنیاد صبر و خانه‌ی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک   مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان   در دیده‌ی اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه‌خیز   روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست   دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب   از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین   جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد   بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای   وز کین چها درین ستم آباد کرده‌ای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول   بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای
ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه   نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای
کام یزید داده‌ای از کشتن حسین   بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست   در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو   با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن   آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند   از آتش تو دود به محشر درآورند

سیدرضا ستوده بازدید : 51 دوشنبه 06 آذر 1391 نظرات (0)

بابک رحیمیان

 

گوشه ی چشمی از احســــــــــاس تو ما را کافی

که بدون تو شود روز وشبـــــــــــــــــــــــم الافی

همه جا شمّه ای از شوکت تــــــــــــــو می گویم

می کنم از تو به هر انجمنـــــــــــــــــــی حرّافی

نگهت گر چه به عشاق خود استصـــــــوابی ست

گاه رندی کنی ومی شوی استخــــــــــــــــــــلافی

ناز تو،راز براندازی هر دیکتاتــــــــــــــــــــــــور

می چکد از سر مژگان تو ،صـــــــــــــــــد قذافی

ناز کن تا به فروپاشی هر سلطه گــــــــــــــــــری

دارشان را تو به گیســـــــــــــوی خودت می بافی

کی تو رسوا کنی این مدعــــــــــــــیان را که برم

از بر دولت دیــــــــــــــــــــــــدار تو حضّ وافی

نیست سیمرغ پری تا که مرا هم ببــــــــــــــــــرد

ببرد خلوت آسوده ی کوهــــــــــــــــــــــــی،قافی

من به بالای بلند تو نمی یـــــــــــــــــــــازم دست

اینکه در حلقه ی رنـــــــــــــــــدان تو باشم کافی

سیدرضا ستوده بازدید : 36 دوشنبه 06 آذر 1391 نظرات (0)

استاد ایوب شجاعی

کاش می شد در مدار سرنوشت
قصه های عشق را از سر نوشت
قصه ای باید نوشت از جنس آب
با دوصد گلواژ های ناب ناب
قصه ای باید نوشت از جنس نور
غرق شادی و شعف، لبریز شور
تا به کی مجنون پی لیلی دوان
تا به کی فرهاد و آن کوه گران
باید از نو قصه را آغاز کرد
هم دف و هم نای و نی را ساز کرد
بعد بسم الله الرحمن الرحیم
می نویسم قصه ای همتای سیم
قصه ی ما از غدیر آغاز شد
بابی از باب ولایت باز شد
شد غدیر از خُمِّ حیدر پر شراب
این می عشق است جاری، نیست آب
این می عشق است جاری در زمان
از زمین بالا تر از قوس کمان
حضرت حق مست مست از این سبو
احمد از آن مِی گرفته آبرو
فاطمه تا چشم بر آن باده دوخت
جسم وجانش با در و دیوار سوخت
محسنش قبل از تولد مست بود
بوسه بر پایش زد و او را ستود
گفت مادر مست و سرخوش آمدی
سوخت از پا تا سرت خوش آمدی
بعد ایّامی سبو لبریز شد
خمِّ حیدر از سرش سرریز شد
آن شراب سرخ رنگ و لاله گون
جاری از فرق علی چون شَطِّ خون
مرتضی هم مست مست از آن شراب
در تنش دیگر نمانده صبر و تاب
فُذتُ رَبِّ الکعبه گفت و پر کشید
تا خدا جام سبو را سرکشید
نوبت مستی رسیده بر شبر
مِی اثرها کرده او را در جگر
«آنقدر نی از سبوی او چشید
تا که رنگ او گرفت و هو کشید»
مستی اش از هرچه مستی بیش بود
کل هستی در نگاهش نیش بود
در ره معشوق هردم مست مست
از همه دنیای فانی شسته دست
مست مست آن دلبر فیروزه رو
سرو طوبای علی، آشفته مو
حُسن زیبای خدای ذوالجلال
شبه احمد در خصال و در کمال
ساغرش لبریز آن کهنه شراب
باده نوش جام وصلش بی حساب
در میان باده خوارن روی دست
تیر باران، ساغر او هم شکست
آخر او هم وصل دلبر برگزید
بگذریم از آنچه بشنید و بدید
بگذریم از منبر و از کوچه ها
بگذریم از مردمان بی وفا
وقت بزم عشق و گاه شور شد
وقت مستیِّ خدای طور شد
ساغر و هفتاد و دو ساقی مست
عاشقان وصل دلبر از الست
ساقی دُردی کش دلبر پرست
گفت باید از دوعالم شست دست
هرکه عاشق گشت زجرش بیشتر
هرکه زجرش بیش اجرش بیشتر
ای همه مجنون وشان، عشاق دوست
وصل دلبر کی سزا باشد به پوست
روح باید پر زند، ای عرشیان!
وصل دلبر نی نصیب فرشیان
ساقی آنجا شد زبان مستان چو گوش
رفت از سر عاشقان را عقل و هوش
ناگهان بارن نی آغاز شد
چشمه های بسته ی می باز شد
از زمین بر آسمان مِی ریختند
رأس ساقی ها به نی آویختند
سنگ باران سوی ابریق شراب
سرشکستند از سبوی عشق ناب
بعد تیری آمد وبر سینه خورد
سنگهای کینه بر آیینه خورد
بین حسین ابن امیرالمؤمنین
غرق در مستی در آغوش زمین
او که خود ساقی و ساقی زاده است
غرق مستی بر زمین افتاده است
او ز شوق وصل دلبر پر کشید
زینب اش آمد سبو را سرکشید.

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 39
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 73
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 82
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 92
  • بازدید ماه : 85
  • بازدید سال : 334
  • بازدید کلی : 13,603