loading...
کانون ادبی بهار
سیدرضا ستوده بازدید : 202 شنبه 12 اسفند 1391 نظرات (1)

 

1

چیزی نمانده است به ویرانی ام عزیز

چیزی شبیه یک شب طوفانی ام عزیز

چندیست مثل دفتر مشقی که پر شده

بدجور خط خطی شده پیشانی ام عزیز

این چهره ی گرفته خودش داد می زند

کوچتر دستهات؟ که بارانی ام عزیز

یادت می آید؟ آن شب برفی تو وبهار

ناخوانده آمدید به مهمانی ام عزیز؟

با دسته ای گل آمدی و آمدی ورفت

با پای خویش بی سر وسامانی ام عزیز

تشییع شد جنازه ی دلگیر گریه هات

بر روی شانه های پریشانی ام عزیز

باید مرا ببخشی اگر در تمام شهر

تکثیر شد علاقه ی پنهانی ام عزیز

از درکت عاجزند تمام شکوفه ها

دیگر چه جای من که زمستانی ام عزیز؟

چون بمب ساعتی همه از من بریده اند

بیهوده نیست سر به گریبانی ام عزیز

کم کم تو نیز فاصله می گیری از من ، آه

کم کم تو نیز....... آه!چه بحرانی ام عزیز

دشوار می نماید اما قبول کن

چیزی نمانده است به ویرانی ام عزیز

 

 

2

در زیر بار درد شکستیم وخم شدیم
تا اینکه سر به زیر ترین مرد غم شدیم
عمریست کوچه کوچه پی عشق گشته ایم
آخر به جرم پرسه زدن متهم شدیم
نبض هراس ثانیه هایی سیاه وسرد
در کورسوی منقبض مرگ هم شدیم
هم ذره ذره ذره تکیدیم ای عزیز
هم قطره قطره قطره چکیدیم وکم شدیم
تا اینکه شکوه ای نکنیم از زبان فقر
با پینه های دست پدر هم قسم شدیم
با این وجود و با همه ی زجر سالیان
در دستهای خسته شاعر قلم شدیم

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 39
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 30
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 272
  • بازدید کلی : 13,541