loading...
کانون ادبی بهار
سیدرضا ستوده بازدید : 99 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (2)

شعر اول:غزلی در رابطه با امام زمان(از آقای محمد قاسم رحیمی)

شعر دوم:غزلی از آقای ضرغام هداوند میرزایی

شعر سوم:هیاهوی دنیا(از خانم ساناز شبانی)

 

 

برای دیدن شعر ها به ادامه مطلب بروید

سیدرضا ستوده بازدید : 43 چهارشنبه 11 بهمن 1391 نظرات (0)

مجيد گل محمدي از آموزگاران مولف و خوش ذوقی است که در وادی ادبیات دستی داردو حرفایی برای شنیدن انشاالله در فرصتی مناسب پای صحبت های این شاعر عزیز خواهیم نشست.شمارا به خواندن یکی از طنزهای ایشان که بداهه گویی ایشان را در فضای کانون زمانی که آقای ارگی مجری محترم شعری از شاعر جوان آقای جاویددر خصوص افزایش قیمت قبردر چهل وسومین جلسه کانون  قرائت نمودند،تایید می کند، دعوت می کنم.

 

از ارثیه و مرگ سخن گفتی و صد حیف  

   یک گوشه ی قبرُ وجبِ خاکی و صد حیف

افسوس که از مال و زمین هیچ ندارم  

 تا مرده وآن را به وصی وابگذارم

در زندگی خویش ، همی مفلس و بی چیز   

   بعد از سفر مرگ، غمی بیش از آن نیز

عمری ز پی مسکن و خانه به طلاتم     

   مستأجر و هم خانه  به دوش و همه جا گم

شکر است مرا هر چه در این منزل ویران   

 جان کنده و پیوسته غم و گوشه ی حیران

چون مردم از این دام و ستم هاش برستم  

  شش دانگ سند ، گور همی داد به دستم

خوشحال و غزل خوان ، قدح باده به دستم 

   عمری شد من غول نداری بشکستم

وراث غزل خوان ز پس مرگ مرا زود   

  بردند و سپردند ، همی ، قصه همین بود

یک باب مرا منزل ویلایی دربست      

   دادند و رها کرده ، مرا نیز همی پست

هرچند که آن خانه ، کمی تنگ و نمور است

 شکراست که از غرغر مالک همه دور است

نه برقی و آبی ، تلفن، گاز ندارد        

    خوب است ولی حیف که پارکینگ ندارد

سیدرضا ستوده بازدید : 57 دوشنبه 02 بهمن 1391 نظرات (0)

آقای مهران از دبیران ادبیات و اساتید دانشگاه که هم اکنون در مدارس و دانشگاه های پیشوا تدریس می نمایند از اعضاء خوش ذوق کانون ادبی بهار می باشند. که به گفته خودشان این اولین غزلی است که ایشان سروده اند تقدیم به همه ی شما عزیزان:

جانا بیا و با من تنها سخن بگو

جانم فدای آن  سر و سیما سخن  بگو

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

صبری نمانده بر دل شیدا سخن بگو

افتاده ام زدست غمت کنج این قفس

ای خفته در سریر ثریا سخن بگو

آهن که نیست این تن من ای عزیز جان

برخیز ای طبیب شکیبا سخن بگو

هر دم به انتظار وصالت کنم دعا

ای تو دوای این دل سودا سخن بگو

ماندم که از چه روی شدی بر چو من نهان

یک نکته ای برای حل معما سخن بگو

پندم دهد رقیب، در این غم صبور باش

تا دل شود چو پرده ی دیبا سخن بگو

و یک غزل از ایوب شجاعی به نام "شیدا"

ای پادشه عشق دلم در بدر توست

جانا زغمت عاشق تو خون جگر توست

مجنون نگاهت شده این دیده ی شیدا

صد شکر دلم دم همه دم در گذر توست

شد خسته دلم از غم هجران تو بنگر

افتاده ام از پا و دلم محتضر توست

جانان جهانی وجهانی به تو مشتاق

این عالم امکان دوران گِرد سر توست

بازآ و تو یوسف صفتا نیک نظر کن

این سینه ی یعقوب صفت در شرر توست

گر اشک فشانم زفراق رُخت ای گل

اینها همه از شبنم اشک سحر توست

خواهم بنهم دل سر راهت نتوانم

در این دل مجنون من آخر اثر توست

 

سیدرضا ستوده بازدید : 52 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)

در شبستان وجودم غزلی جا مانده
یاد تو در دل دیوانه ی شیدا مانده
همه شب کنج بیابان وجودم ای گل
دل مجنون به سر کوچه ی لیلا مانده
یا که شاید اگر از روی تو من بیخبرم
جرم چشم است که در پشت درت وا مانده
ترسم این بود که پلکی بزنم رد بشوی
غافل از اینکه کنارم بت رعنا مانده
تو نرفتی که من از غصه ی تو پیر شوم
این دل هرزه در این پیچش دنیا مانده
و تویی منتظر این دل دیوانه ی من
که به امید وصال تو مسیحا مانده

ایوب شجاعی یکی ازاعضاء کانون ادبی 

سیدرضا ستوده بازدید : 26 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (2)

خواب می بینم
درختانِ دم کرده از احساس را
و مردی را که هیچکس دوست نداشت
در اندوه دلم خانه ساخته بود
و فاصله ای که بین من و او اردو زده بود
عجب شبهای طاقت فرسایست
بهانه ای
برای گریستن های بی بهانه ام
تمام کنعان را گریسته ام
به اندازه ی تنهایی مریم
و به اندازه ی بغض های گل سرخ
کاش می آمدی
و تنهایی ام را تکیه گاه بودی

شعر از خانم فاطمه طاری یکی از اعضاء کانون این شعر در جلسه سی و هشتم قرائت شد

سیدرضا ستوده بازدید : 34 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (0)

باور کن.....
باور کن کنار دریا روی ماسه های ساحل
عکس تو با غم کشیدم توی اون خیال باطل           

توی اون خواب و خیالم تو فقط بودی کنارم 

چشم های تو مال من بود ، سایه تو هم کنارم 

چشم های تو مال من بود اما قلبت جای دیگه 

می دونم دروغ نمی گی،اما چشمات اینو میگه 

می دونی بازم چی می گه ، می گه تو نیستی کنارم

ای پناه بی کسی هام این رو من باور ندارم

این رو من باور ندارم که نگام برات غریبه است 

من پر از بغضم و فریاد تو خیالت جای دیگه است 

باور کن چشمای من رو چشمایی که هست به راهت

باور کن دلتنگی هام رو غزلی که هست به یادت

باورکن عزیزم این رو ، خاطراتت روبه رومه

یعنی تو نمی دونی که زندگیم بی تو حرومه؟

چشم من دریای اشکه بغض من هم پر فریاد 

من تو این تاریکی شب نبردم چشم هات رو از یاد 

می دونم پناه قلبم تو یه روز میای دوباره 

اون روزی که چشمای من دیگه هیچ سویی نداره

می دونم میای و میگی که چه اشتباهی کردم 

چشمامو بستم و رفتم عشق تو قربونی کردم 

قسمتم این بوده اما دیگه هیچ ترسی ندارم 

باورم کن ماه شبهام بی تو هیچ نوری ندارم      

  فاطمه اردستانی از اعضاء فعال کانون این شعر در جلسه سی و هشتم قرائت شد                                                              

سیدرضا ستوده بازدید : 32 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (1)

از عباس وهاج به خاطر ارسال این رباعی زیباکه سروده خودشان می باشد تشکر می کنیم در ضمن این رباعی را در جلسه کانون نیز قرائت نمودند که مورد استقبال حاضرین قرار گرفت.

از پهنه ی رود راین تا نیل بگیر

از مردم شهر تا ده و ایل بگیر

هر کس که به ساحتت جسارت کرده

یک عکس بده جنازه تحویل بگیر

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 49
  • کل نظرات : 39
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 257
  • بازدید کلی : 13,526