دیر می وزی ای باد . خاکستر آتشم را کنار مزن که من از درون سوزانم . زردی من رنگ روزگار نیست . آتش هجران مرا زرد پخته هست.
و تو ای خورشید؛به خاطر تمام تازیانه هایت بازخواست خواهی شد و چه روز روشنی است ان روز که تو نباشی . باران رد تازیانه هایت را لمس کرده است ، گرچه تو دل خوشی با او نداری .
و ای زمان؛ چقدر از تو بیزارم. هیچگاه صدای ثانیه هایت را نشنیدم . شاید آن وقت که می رفتی کفش پایت نبود . اما زمین سرشار از تو بود . مادرم این را درک می کرد . اما من ، هیچگاه دلیل بالا بودنم را ندانستم.
پریشان روزگار شده ام . در افکارم، جغد بسان بلبلی می خواند و آوازش را همه می شنوند . خاطراتم در قفسی حبس شده است.
ای کاش آن آبادی نا کجا آباد زیر خاکریز دلم دفن نمی شد و ای کاش شقایق که نمک خورده ی تو بود،نام تو را روی خود می نوشت .
منتظر بارانم؛نه به آن شدت که خاک تو را گل کند.
منتظر نسیمم؛نه به آن شدت که مرا از تو دور کند.
منتظر نورم؛نه به آن شدت که قبل از وصال تو آتش گیرم و چه شیرینی تلخی است آن روز .
مادر؛ مرا رها کن و دستانت را پر از لاله هایی کن که با خون او رشد کرده است.
مادر ؛ مرا رها کن و روی آتش دلت تربت او را بریز که سردی تربتش برف را بی آبرو می کند.
به وصال تو نزدیکم.
اینک حال تو را دارم، زمانی که در آسمان ها قدم می زدی و میوه از ابر می چیدی و دلت را پای باغچه پروانه می کاشتی.
من هر لحظه از تو دور می شوم و در پس آن به تو نزدیکتر اما تویی تو با تو نیست.
کنار مشتی خاک نشسته ام . بال هایت از خاک بیرون زده اند . خاک را زیر و رو می کنم . به دنبال دلم می گردم که صید تو شده است .
و ای صیاد:
مرا در آغوش خودگیر نمی خواهم زیر پای مرد جار فروش خرد شوم و صدای شکستنم بازیچه ی افکار پسرک فالگیر شود .
من به تربت تو آلوده شده ام ، تو خود راهنمای دل بی دل من باش.
تقدیم به صیاد دلها ، شهید صیاد شیرازی